یک نفر دلش شکسته بود توی ایستگاه اجابت دعا منتظر نشسته بود منتظر ،ولی دعای او دیر کرده بود او خبر نداشت که دعای کوچکش پشت یک چراغ قرمز شلوغ گیر کرده بود * او نشست و باز هم نشست روزها یکی یکی از کنار او گذشت روی هیچ چیز و هیچ جا از دعای او اثر نبود هیچ کس از مسیر رفت و آمد دعای او باخبر نبود با خودش فکر کرد پس دعای من کجاست؟ او چرا نمی رسد؟ شاید این دعا راه را اشتباه رفته است پس بلند شد رفت تا به آن دعا راه را نشان دهد رفت تا که پیش از آمدن برای او دست دوستی تکان دهد رفت پس چراغ چارراه آسمان سبز شد رفت و با صدای رفتنش کوچه های خاکی زمین جاده های کهکشان سبز شد او از این طرف دعا از آن طرف در مخیان راه با هم آن دو رو به رو شدند دست توی دست هم گذاشتند از صمیم قلب ،گرم گفتگو شدند وای که چقدر حرف داشتند * برفها کم کم آب می شود شب ذره ذره آفتاب میشود و دعای هر کسی رفته رفته توی راه مسنجاب می شود
نویسنده : ترنم در تاریخ یکشنبه 91/12/20